غول برکه - بخش سوم و آخر
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
غول برکه - بخش سوم و آخر
نوشته شده در شنبه 24 خرداد 1393
بازدید : 464
نویسنده : جعفر ابودوله

ربار حاکم. تیمور وارد میشود و میگوید: قربان هرجا را گشتم نتوانستم پهلوان را پیدا کنم. اسکندر میگوید: بفرمایید، این هم از پهلوان. قربان فردا صبح خودم حق این هیولا را کف دستش میگذارم. همراه با بقیه سربازها از اتاق بیرون می آیند. به تیمور میگوید: خوب شد. حتما پهلوان به سرغ آن هیولا رفته است. در این تاریکی شب بعید است بتواند از پس او بر آید. فردا صبح که هیولا را کشتیم پهلوان هم جلو مردم سرافکنده میشود.
شب در راه. پهلوان، صفی، یاور و مفرد در راهند و به سمت هیولا که خوابیده است میروند. یاور میگوید عجب جونور گنده ای یه، حواستان باشد سر و صدا نکنید تا بیدار نشود. همین طور پاورچین پاورچین به او نزدیک میشوند. چند قدم بیشتر نمانده به او برسند که پای یکی از آنها رفت روی یک چوب خشک و چرررق هیولا بیدار شد. تا چشمش به آنها افتاد شروع به غریدن و زوزه کشیدن کرد و به سمت آنها دوید. مفرد داد زد فرار کنید و چند قدم به عقب دوید. صفی اما به طرف جلو دوید و قمه اش را کشید. هیولا چند بار با دستش خواست به او ضربه بزند اما صفی جاخالی میدهد. بعد صفی حمله میکند که قمه را به هیولا بزند اما هیولا با دست ضربه محکمی به صفی میزند و او پخش زمین میشود. هیولا بلند میشود و میخواهد خودش را روی صفی بیندازد. یاور داد میزند: مواظب باش صفی. صفی برمیگردد و هیولا را میبیند که روی دو پایش بلند شده است. در همین هنگام سنگی به هیولا میخورد. هیولا آنطرف را نگاه میکند و بچه ها را میبیند که دورتر ایستاده اند و شاخ و شونه میکشند. یک سنگ دیگر هم به سمت او پرتاب میکنند. هیولا که حواسش به بچه ها پرت شده شروع به دویدن به سمت بچه ها میکند. پهلوان از فرصت استفاده کرده و به پشت هیولا میپرد. دستش را دور گردن او می اندازد. هیولا که متوجه حضور پهلوان شده است می ایستد و سعی میکند پهلوان را از پشت خودش به زمین بکشاند. پهلوان مقاومت میکند. هیولا خودش را این طرف و آن طرف میکند که پهلوان را به زمین بزند. پهلوان گردن او را محکم تر فشار میدهد و در پشت او مانده است. انگار دارد کاری انجام میدهد. مفرد به صفی میگوید: پهلوان چکار میکند؟ پس چرا قمه اش را نمیکشد. صفی میگوید حتما مشکلی پیش آمده من میروم کمک کنم. به سمت آنها میدود. هنوز به آنجا نرسیده است که هیولا نعره بلندی از درد میکشد و آرام روی زمین مینشیند. همه به سمت پهلوان میدوند. هیولا بلند میشود و صدای ملایمی در می آورد. پهلوان دستی به سر او میکشد. بعد هیولا به سمت رودخانه میدود و از صحنه خارج میشود. همه دور پهلوان جمع شده اند. پهلوان میگوید: پدرم به من گفته بود که این موجود غول آسا کاملا بی خطر است و هیچ آزاری به کسی نمیرساند. این طور شد که حدس زدم باید مشکلی برایش پیش آمده باشد که از دریاچه بیرون آمده است. آنوقت یک خار بزرگ را به همه نشان میدهد و میگوید: این خارپشتش گیر کرده بود و همین اذیتش میکرد. من هم برایش درش آوردم. بعد دختر میگوید: اینجا را ببینید. دور و بر آنها پر است از پارچه های رنگ و وارنگ که بار کاروان بوده اند. بعد در گوش پسر چیزی زمزمه میکند.
صبح زود همانجا. اسکندر و سربازان با اسب به آن سمت می آیند. هیولا توی راه روی زمین نشسته است. اسکندر داد میزند: حمله. و با اسبها به تاخت به سمت آنها میتازند. ناگهان هیولا فریاد میزند: اسکندر. سربازان وحشت میکنند و میگویند هیولا حرف میزند و همه منجمله اسکندر پا به فرار میگذارند. بچه ها از توی جلد پارچه ای که ساخته اند در می آیند و با بقیه به اسکندر و سربازان می خندند





مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: